دختر بزرگ من!
از وقتی که چادرت را در یک دستت محکم گره میکنی و با دست دیگرت کار میکنی فهمیدم از وقتی که متانت را در سلام و احوالپرسیت با دیگران دیدم از وقتی که کفشهای صورتی ات جای خودش را به کفشهای قرمز و مشکی دادند از وقتی که سریالهای تلویزیون را برایم تشریح میکردی و با دیدن هرکدام حس جوانه زده در دلت را برایم گفتی از وقتی که گاهی در ماشین از بازیهای کودکی دست میکشیدی و دقایقی از پنجره به بیرون و دور دست خیره میشدی و به فکر فرو می رفتی از وقتی که لباسهای مدرسه ات را خودت پوشیدی و موهایت را خودت شانه زدی از وقتی که موقع رفتن به مدرسه کرم و عطر به خودت زدی از وقتی که بدون کمک خواستن از من ناخنهایت را کوتاه کردی ...